ندانم اينکه که هستي و کيست مانندت شنيدهام ز نگاهت که نيست مانندت در آزمون وجاهت زِ دست اهل نظر هنوز کس نگرفته است، بيست مانندت نه آدمي به چنين جلوه و جمالي هست نه در مقايسه حور و پريست مانندت نه خنده کرد به شادي نه در نهايت غم به ناز و غمزه نگاري گريست مانندت اسير سفطه گرديد آنکه ميگويد ميان اينهمه گل، ديگريست مانندت براي من که نمانده است هيچ، غير از عشق فقط خيال تو در دِلبريست مانندت فقط تو هستي و غير از تو نيست، ميدانم بگويم اَر به دو عالم يکيست مانندت خيال تست که با او هميشه ميگويم کَسي به کام دِل من نزيست مانندت چنانکه جاي گرفتي به قلب شعر شباب به صد زبان نتوان گفت، کيست مانندت