گريـه کن اي ديـده، بـراي دِلم اشک بـريزان بـه عـزاي دِلم کز بـد هـر حادثه خامـوش گشت در قفس سينه، صداي دِلم راه بـه من بست و رقيبـانه، زد دست قضـا، سنگ بـه پاي دِلم نغمـه سـراي شب تنـهائيم رهـزن نـي گشت، نـواي دِلم گريه کن اي ديده که جز گريه نيست در شب غم، عقـده گشـاي دِلم نيست به غير از شب و شعر و سکوت بـا خبـر از حـال و هـواي دِلم حيـف که هستي شد و نشناخت کس بـا همـه احسـاس، بهـاي دِلم روز شبـابـم، شب انـدوه شد شـد همه جـا درد، دواي دِلم