بيا فرياد کن، بشکن سکوت سهمگينم را خط پايان بکش بر سر، شب بيهمنشينم را سترون گشته، بيتو کودک شعري نميزايد بيا و بارور کن باز، طبع آتشينم را تن پرهاي پرواز خيالم را به رقص آور مهيا کن بساط شعرهاي دِلنشينم را زمستان شد، بهار من، به پيغامي به درد آور دِلِ ديو غم پهلو گرفته در کمينم را طلوع ديگرت را، انتظارم چشم ميدارد به پايان آور اين شب هاي محنت آفرينم را سرم بي گرمي دوشت، به سامان بر نميگردد مگير از من، مگير اين تکيهگاه آخرينم را من آن فرهادم اي شيرين که در شور شباب خود به سوداي نگاهت باختم، دنيا و دينم را