اي که گُل در پيش رويت، کم زِ خار افتاده است با تماشاي تو، گل از اعتبار افتاده است بي تو، در من، شور و حال زندگي کردن، نبود با دوباره ديدنت، قلبم به کار افتاده است از نگاهت گشت معلومم، که بعد از سي خزان بار ديگر، دور در دست بهار افتاده است باورم با گرمي بازار ديدار تو، گشت سکة غم، بار ديگر، از عيار افتاده است بعد عُمري با عبور ابرهاي پايدار اختر عيشم دوباره، در مدار افتاده است من نگفتم، اين غزل را ساحر چشمت سرود گر چو لبخند مليحت، آبدار افتاده است تا تو هستي در برم، ديگر نميگويم شباب چون سيه بختان، زِ چشم روزگار افتاده است