به تن رخت مدارا را دريدم، تا چه پيش آيد وز اين بُن بستها، پا پس کشيدم تا چه پيش آيد عليرغم هواي خاطر خو کرده با جمعم مکان در کنج عزلت برگزيدم، تا چه پيش آيد پس از عُمري مدارا، با پريشان خاطري، آخر به آنجايي که ميبايد رسيدم، تا چه پيش آيد جواني را سر برگشت ميدانم نميباشد بهار ديگري را خواب ديدم، تا چه پيش آيد ز بعد سالها با مرگ تدريجي به سربردن پيام زندگاني را شنيدم، تا چه پيش آيد به تيغ انزجار از ناز بي حاصل کشيدنها طناب خوش خيالي را دريدم، تا چه پيش آيد ز تن بيرون کشيدم، رخت صبر و بردباري را ز بام باور دوشين پريدم، تا چه پيش آيد خدا مي بخشدم، از آنچه باقي مانده بود از من شباب ديگري را آفريدم، تا چه پيش آيد