شبي که خانة خود را خراب ميکردم شبي که خانة خود را خراب ميکردم تو را به همسريم، انتخاب ميکردم شبي که مثل سوفسطائيان سفسطه باف مدام پير خَرَد را مُجاب ميکردم شبي که ديدمت و دِل رها شد از دستم و چشم بسته به رويت حساب ميکردم شبي که گندم آدم فريب، گولم زد گرسنه بودم و آب، آسياب ميکردم تو را که ديو پس از آنِ قصهام گشتي فريب خورده، فرشته خطاب ميکردم تو پشت پرده و من با شتاب و نا زده نقب نگه به حکم هوس بـينقاب ميکردم سؤال بودن من پاسخِ بجايي داشت اگر هواي دِلم را جواب ميکردم عطش به جان من آتش زد و ندانستم به جاي آب، نگه بر سراب ميکردم به حکم آية لايرجعونَ صمٌ، بکمٌ من عيش خويش بَدَل بر عذاب ميکردم چه ميشد اَر که به جاي رسيدنِ به وصال براي ترک تعلق، شتاب ميکردم به شب نشيني من، پير غم، نميآمد ز هم نشينيت اَر، اجتناب ميکردم کنار سفرة عقدت، سرور هستي را جدا زِ روز و شبم کرده، قاب ميکردم در آن دقيقه که خواندند خطبه را من نيز وداع دِل شکني با شباب ميکردم آنکه آيات غمش بر دِل من مُنزَل بود ره گشودن به دِلش، مشکل لاينحل بود حال را، هيچ نميخواست، غنيمت شمرد دِلخور از ماضي و دِلواپس مستقبل بود دِل سپردم به غمش، خانه خرابش گشتم پيش او رخت وفا، کهنه و مستعمل بود در بساطي که غمش، معرکه برپا، ميکرد عشق او آتش سوزان و دِلم منقل بود عطر گيسوي پريشانِ رها در بادش خوشتر از نفحة باران به تن جنگل بود غم عشقش که غنا بر دِل من ميبخشيد گرد اندوه زدايندهترين صيقل بود در گذار از خط چشم سيهش، پايِ نگاه شانه کش دست نسيمي، به سرِ مخمل بود تا کند رخنه در ايمان من، از جانب عشق چشم پيغام رسانش، زِ ازل، مُرسل بود در شب بي سحر و ساکتم، آن اختر بخت «خوش درخشيد، ولي دولت مستعجل بود» بارِ اين همسفري، حيف به مقصد نرسيد چه توان کرد، کج افتادنش از اول بود بيسبب نيست، گر از قافله دور افتادم اسب اقبال مرا، پاي پُر از تاول بود قصة غصة من، شرح مفصّل دارد آنچه گفتيم و شنيديد از آن، مجمل بود نگهِ گاه به گاهش، به من از عهد شباب در شب زايش هر شعر و غزل، مشعل بود