پيـر گـرديـدم و از ميـکده دور افتـادم دور از دايـرة عيـش و سـرور افتـادم همنـفس بـا در و ديـوار قفس گرديـدم نـا بدِلخواه در اين دام، به زور افتـادم روزهايم همه شب گشت و شبـم روز نداشت نفسم بنـد شـد و زنـده به گـور افتادم رفتم از يـاد خـود و ياد رفيقـان قديـم زنـده در دايـرة اهـل قبـور افتـادم انتـظـار عبثـي بـود، تمنـاي بهـار خشک گـرديدم و از شاخ غرور افتـادم سوختم در همـة عُمر و دمي دم نـزدم لب فـرو بستـهتـر از سنگ صبور افتـادم کورسـويي نـزنـد شمـع شبـستـان شباب باورم نيـست، ولي از شـر و شـور افتادم