سقف تنهايي

← بازگشت به فهرست اشعار

رهايت مي‌کنم، اي نارفيق نيمه راه من نسوزد بيش از اين تا سينه‌ام را سوزِ آه من تو با نامهرباني‌هاي بيش از پيش خود کردي من گم کرده ره را، با خبر از اشتباه من به تير تهمتم سي سال بستي و ندانستي که تنها، بي گناهي بود و يک رنگي گناه من نمي‌دانم، چرا هرگز نفهميدي چه مي‌گويد زبـان شکـوه و فـريادهـاي گـاه‌گاه مـن چرا بعد از گذشت سالها، شد سقف تنهايي علي ‌رغـم تمـام خواستـن‌ها، سرپناه من برو، ديگر نمي‌خواهم تو را، ديگر نمي‌خواهم بخندي بر شب يلدايي و روز سياه من چنان از چشمم افتادي، که تا هستم، نمي خواهم بيفتد بر تو حتي کمتر از آني، نگاه من خـراب آبـاد کـردي، خانة عيش شبـابم را کنون من ماندم و عُمر بـه پـاي تـو تبـاه من