دادم از کـف اختيـارِ خـويش را باختـم، دار و نـدارِ خـويش را در خـزان زنـدگي، گـُم کـردهام نقش کـم رنـگ بهـار خويـش را زير سقفي سرد و سرشار از سکوت مـيسپـارم روزگـارِ خويش را پـاي جـاي پـايِ رندان مينهم «ميکشـم بر دوش دار خويش را» گـر بـه دِلتنـگي بـه ديـوان غزل مينگـارم يـادگارِ خويـش را ميتـراشـم بـا سـر نـيشِ قلـم روز و شب سنگ مزارِ خويش را پيـرم و در پـردة شـور شباب مينـوازم بـاز، تـارِ خـويش را