زندگي را با تمام زشتيش، زيبا سرودم دام دامنگير بود امّا منش دنيا سرودم من خود آگانه دنبال فريب خويش بودم قطعة اندوه را در قالب حاشا سرودم بين حال و ماضي و مستقبلم، فرقي نديدم غمسرود ثابت امروز را فردا سرودم همسفر با موج سرگردان دور از چشم ساحل هر کجا دِل رفت، داغ سينه را آنجا سرودم من که مجنون بيابانگرد اين شهر غريبم مويههايـم را تمـام عُمر، بـيليـلا سرودم مثنـويهاي بلنـد داغهـاي کهنـهام را فرصت گفتن قضا شد، در دو بيتيها سرودم من به بيداري، مجازي را حقيقت فرض کردم در حقيقت من تمام عُمر، در رؤيا سرودم