بختم نخواست، دست در آغوش او کنم با او بدون شکوه، شبي گفتگو کنم رُخصت نداد، بهر دو رکعت نمازِ عشق در چشمة زلال نگاهش وضو کنم با اشک شوق، گَردِ نشسته به گونه را همراه با غبار دلم شستشو کنم يک دم امان نداد، به پاي خُمِ مُراد جامي به دست گيرم و مي در سبو کنم در قاب سينه، اين سند پاره پاره را با تار و پود رشتة وصلش رُفو کنم قصرِ سياهتر، زِ شبِ سرنوشت را از بيخ و بُن برافکم و زير و رو کنم سدي زِ جنس بوسه به راه عطش زنم آبي خُنُک زِ جام لبش در گلو کنم در بامداد وصل، وداعي هميشگي با کوچههاي پُر زِ خَمِ جستجو کنم با رفتنِ شباب، اميدم به باد رفت بايد که خاک بر سرِ هر آرزو کنم کرج 15/11/1398