گهي آرام گفتم، گاه با فرياد، نشنيدي ز بيدادت، به هر شکلي کشيدم داد، نشنيدي نشستم با زباني ساده با تو بارها گفتم که روحم خسته شد از اين همه ايراد، نشنيدي چو مرغان شکسته بال و پر، صد بار کوبيدم سر خود را به ديوار قفس، صياد، نشنيدي کنارم بودي و بانگ بلند اعتراضم را تمام عُمر، چون کرهاي مادرزاد، نشنيدي تو با ساز مخالف کوک کردن هاي پي در پي غم آهنگ مرا، در پردة بيداد، نشنيدي به گوشت بارها خواندم، که خود را زين گرفتاري به هر قيمت که باشد، مي کنم آزاد، نشنيدي سرودم، در غزل، در قطعه، از اين بيت ناموزون تو را با بُردن خود، مي برم از زياد، نشنيدي زدم فرياد، جسم خسته شد، جانم به لب آمد حديث جور را کوتاه کن جلاد، نشنيدي نگفتم، کاين بناي سست تر از عهد و پيمانت فرو مي پاشد از هم، مي رود بر باد، نشنيدي چنان در خواب شيرين رفته بودي در تمام شب که از صد، يک صداي تيشة فرهاد، نشنيدي به هنگامي که جام صبر هم از دست لرزانم به آهنگ شکستن، بر زمين افتاد، نشنيدي نگفتم با تو؟ گرچه لنگ شد پاي شباب من ز دستت ميگريزم، هرچه باداباد، نشنيدي