ساز صبا

← بازگشت به فهرست اشعار

با شور و شعف مي شمرم ثانيه ها را تا با نفست گرم کني، کلبة ما را پا بر سر چشم تر من، گر بگذاري تا عرش خدا فرش کنم دست دعا را شد نذر نگاه تو، همه دار و ندارم آزرده مگردان من يک لاي قبا را در خانة من گر چو قمر، باز بتابي تا صبح سحر، کوک کنم ساز صبا را روزم همه شب گشت، بيا تا که ببيند چشمم شب در پيش رخت، روز نما را زين بيش مپوشان زِ به در بسته نگاهم آن چشمِ دِل از عاشقِ بيچاره رُبا را بر دوشِ منِ دِلشده از دست بيفکن آن زلف پريشِ شده در باد رها را چادر زده دِل باز به همسايگي تو همسايه مزن سنگ به سر، ساية ما را رفتي و نماز شب عيشم به قضا رفت بازآ که بجا آورم از شوق قضا را برگرد و نگاهم کن و بگذار بنوشم از چشمة چشم سيهت، آب بقا را اِحرام به اميد ملاقات تو بستم بر قامت سعيم برسان رخت صفا را داني که نياز من بيچاره به ناز است تعطيل مکن معرکة ناز و ادا را اي شاهد شيريني شبهاي شبابم با آمدنت زنده کن آن خاطره ها را