آورد، مژدگاني فصل بهار را کوتاه کرد، عُمر شب انتظار را روياند با نسيم نفسهاي آبدار بر شاخههاي خشک دِلم، برگ و بار را زيباتر از هميشه، به قاب نگاه من بنشاند سايه روشن ليل و نهار را بيرون کشيد گرمي آغوشش از دِلم سـرماي سوزنـاک غم روزگـار را با چتر عشق، ساية عيشم به سر کشيد برمن چشاند لذت بوس و کنار را يک شب به ناز، با نگه گاه گاه خود در من سرود، اين غزل ماندگار را آن شب ز ياد من نرود، کز ضريح عشق بگرفت با نسيم نفسها، غبار را تا خط جور، ريخت به پيمانة دِلم شهد شراب آن دو لب آبدار را يا رب ز چشم زخم حسودان نگاه دار بهر دِلِ شکسته ام آن دِل شکار را آن دِلبري که از دِل ديوانهام ربود با ناز و غمزه، صبر و سکون و قرار را پيرانه سر به شور شباب از کفم گرفت در گير و دار عشق و جنون، اختيار را