زنگ کارواني

← بازگشت به فهرست اشعار

جواني رفت و با او شور و شوقِ زندگاني هم غم پيري رسيد از راه و رنجِ ناتواني هم پريشان خاطري، دست از سرِ من بر نمي‌دارد ز پا از دست دِل افتادم و وز دِلگراني هم نه فريادم در اين سودا به جايي مي‌برد راهي نه سود از شکوه کردن با زبان بي زباني هم به روي موجِ بحر غم نشسته کشتي عيشم فزون بر بيم از توفان شد اين بي‌بادباني هم نشاط خاطري بر من نبخشد ديگر اين بودن به لب جانم رسيده، با تمام سخت جاني هم اجل را دست مي‌بوسم، اگر پا پيش بگذارد بر اين شکرانه خواهم داد جان را مژدگاني هم به قول شوخ طبعان، غوز بالاغوز گرديده است سر پيري، غم تنهايي و بي‌همزباني هم نه تنها چهره مي‌پوشد زِ من، ماهِ زمين گردم که بينم در محاق افتاده ماه آسماني هم چه بي رحمانه افزودند، همراهان سنگيندِل به تير طعنه هاي تلخ خود، نامهرباني هم نه از ديدارها ديگر، دِلم خوشنود مي‌گردد نه بر اندوهم، اندوهي فزايد، لن تراني هم دگر از شعر تر هم، خاطرم طرفي نمي‌بندد بري گرديده‌ام از شاعري، و ز شعر خواني هم اگر از محفل خرّم دِلان، پس مي کشم پا را خوشم با خلوت خاموش و بي نام و نشاني هم کشم بر دوش خسته، تا به کي اين بار سنگين را نمک بر زخم پيري مي زند، داغِ جواني هم ز شبهاي شبابم جز خيالي نيست در خاطر طنين در گوشم افکنده است، زنگ کارواني هم