روح باران

← بازگشت به فهرست اشعار

رسم دلدادگي، نمي‌داني از نگاهم مرا نمي‌خواني سرِ عهدي که بسته‌اي با من مانده‌ام من، چرا نمي‌ماني نکند آنچه از وفا گفتي با من اي بي‌وفا پشيماني نکند دل به ديگري بستي از من و عشق من گريزاني به کجا پر کشيده، مرغ دلت از چه پيش آمدي پريشاني ناز پرورد دست من، اکنون پاي بند کدام بستاني من به عشق تو شعر مي‌گويم تو به شوق که، نغمه مي‌خواني من همه آرزويم و تو اميد من همه دردم و تو درماني زنده‌ام کن به بارشي ديگر من کويرم، تو روح باراني نکند مثل سايه اش زِ شباب وقت ديدار، رو بگرداني کرج 12/10/1398