من و تو ما شدني نيست که ما ناشدنيست گرهي هست در اين کار که وا ناشدنيست چه غم اَر فاصله افتاد، ميان من و تو دستم از دامن ياد تو، جدا ناشدنيست تا اميد است، به ديدار مجدّد، کمرم زير بار غم دوري تو، تا ناشدنيست با خيال تو، شب و روز غزل گفتن من آن نمازيست که تا هست قضا ناشدنيست گرچه بي دانة مهر تو، به دام افتادم پاي در بند تو از بند، رها ناشدنيست ميتپد با دم عشق تو، به هر ثانيه دِل زنده با عشق توام، عشق، فنا ناشدنيست پير گشتم، پـي بـرگشت شبابم، برگرد تا نگويند که اين درد، دوا ناشدنيست