چون برگ به پيش پاي باد افتادم در رهگذر هر آنچه باد افتادم از دست تو بس که خون دِل نوشيدم نا دوست، به دام اعتياد افتادم گفتم به کنار تو زِ توفان دورم از آنچه که بيم دارم از آن دورم همساية آنچه دِل نمي خواست شدم جسمي شدهام کنون که از جان دورم هستي مرا به هيچ بشمردي تو از دست، جواني مرا بردي تو من هر چه که بيشتر مدارا کردم احساس مرا، بيشتر آزردي تو من با تو بهار خويش را گم کردم آرام و قرار خويش را گم کردم بازيچة دست هوست گرديدم سررشتة کار خويش را گم کردم