من عاشقم و دِلم گرفتـار شمـاست شور و شعفـم لحظـة ديـدار شمـاست سوگنـد که اين دست پُر از خوشة عشق دستي است که تا هست، خريدار شماست غم در دِل من آتشي افروخته است هستي مرا در دِلِ آن سوخته است چون نيست اميـد دگـرم غيـر خدا چشمـم به دعـاي خيرتـان دوخته است ما قطـرة کوچـکي از ايـن دريـاييـم پيـداست که نـاتـوان و نـاپيداييـم انـگار زِ قـول مـا سـرودنـد، شبـاب آن نقطـه کـه در حساب نـايـد، ماييـم