او که در بردن دِل بيتا بود بودنش بودن يک رؤيا بود به فريب دِل مجنون صفتان فتنه انگيزترين ليلا بود جنگل و جاده و کوه و در و دشت همه با بودن او زيبا بود نگهش ساحل سرسبزِ اميد چشم جادوگر او دريا بود موسم شادي و هنگامة غم خنده و گرية او گيرا بود مثل رقص رُخ مه در دِل آب رقص آن رشک پري غوغا بود عشق را از نگه من ميخواند پيش او مشت دِل من وا بود دِل چون آينه ام را بشکست دِل آن سنگدِل از خارا بود گفتم او دينم و دنياي من است بيوفاتر به من، از دنيا بود مست ناگشته، فتاد از دستم ناز پروردهترين، مينا بود دِل ز من بُرد و رها کرد مرا آخر او يک سر و صد سودا بود ما زِ هم دور، نميگرديديم کمکي بخت، اگر با ما بود به شب و روز پريشان شباب شب بي او، شب بيفردا بود