ياد از آن روزي که راه وصلمان هموار بود دور از چشم رقيبان، بخت با ما يار بود ياد از آن شبها که تا وقت طلوعِ آفتاب چشممان چشم انتظار لحظة ديدار بود در نگاه رازناک ما، در و دشت و دمن بيگمان زيباترين کانون بزم و بار بود کوچه هاي خلوت و خاموش بي شبگرد شهر با همه در خواب و با ما تا سحر بيدار بود زنگ پاي ما سکوت کوچه ها را مي شکست شاهد شوريدگيهامان، در و ديوار بود با تو نو مي گشت روزم، با تو مي آمد بهار با توام هر گوشة اين شهر، يک گلزار بود من به قهر و آشتيهاي تو عادت داشتم اين يکي از آن و آن زين بيش لذّت بار بود در هواي ديدنت تا صبح فردايي دگر با پريشاني، عبور از لحظهها دشوار بود در نبودت گرد غم بر سينة من مينشست بوي وصلت دور گردان دِل از زنگار بود قوّت بازوي فرهادِ دِلِ ديوانهام برق آن چشم درشت و شوخ و شيرينکار بود با تو من آن رزوها، احساس خوبي داشتم بي تو امّا گل به چشمم خوار تر از خار بود با تو عيدم، عيد شادي بود و سالم سال عيش بي تو امّا هر چه بر من رفت ناهنجار بود بر مشام من شميم دِلکشِ آغوش تو صد ره افزونتر ز بوي طبلة عطّار بود ساغر چشمان شهلاي تو چون جام لبت از شراب عقل و دين و دِل رُبا سرشار بود بين ما کالاي بي مهري خريداري نداشت عشق را با قيمت جان، گرمي بازار بود در حصار ساية پَرچين سبز باغها خرمن موي تو روي شانهام آوار بود آمدي و روح بودن را دميدي در تنم در همان دوران که دِل از زندگي بيزار بود از بهشت و دوزخ دنياي خود، دريافتم ديدن و ناديدن روي تو، نور و نار بود آتشم مي زد به جان وصف تو از قول رقيب حرف من با تو حديث آب و بو تيمار بود آن چنان تاراج دِل کردي که مي گفتم به خود اين شبيخون زن مگر از تيرة تاتار بود سر به زير از منظر تير نگاهت ميگذشت کشتة چشم سيه مستت، اگر هُشيار بود ياد باد آن روزگاران را که در آيين مهر پاي هر قول و قراري، دست دِل در کار بود از الف تا ياي اشعارم شهادت ميدهند هر چه غير از عشق را پا تا سرم، انکار بود با تو در من زنده مي گرديد، احساس شباب با تو اين دوران بي برگشت، در تکرار بود