دور از کارون

← بازگشت به فهرست اشعار

از آن روزي که رفتي و ز حالت بي‌خبر ماندم سراپاي وجودم چشم گرديد و به درماندم چگونه مي‌توانم با تو گويم، بي تو بودن را جدا از جام لبهاي تو، با خون جگر ماندم هجوم سخت سي فصل خزانش تا نخشکاند به پاي نخل يادت، روز و شب با چشم تر ماندم اگر چه پاي در بند قفس بودم، به اميد دوباره پرگشودن‌ها و پروازي دگر ماندم جدا از شهر خوب خاطرات تلخ و شيرينم ز گيسوي پريشان تو، من آشفته‌تر ماندم ز کارون دور افتادم اگر، در کاروان غم به هر حالي که بودم با خيالت همسفر ماندم به اميدي که برگردي و برگردد شباب من چه شبهايي که بيدار از سر شب تا سحر ماندم