دِل عاشقم را، شکستي، چرا به رويم در مهر بستي، چرا چه ديدي، به غير از وفاداريم ز من بيبهانه گسستي، چرا تو آتش، به تار و به پودم زدي تو تير عدم، بر وجودم زدي تو دانسته، با دست خود قفلها به هر در که من ميگشودم، زدي تو انکار کردي، وفاي مرا به بازي گرفتي، صفاي مرا کشاندي، ز شادي به دنياي غم سرانجام، حال و هواي مرا تـو سوزانـدي و من نسوزانـدمت تـو گريانـدي و من نگريانـدمت نکردي، دمي با دِلـم، همدِلـي بـه غفلت، رفيق رهم خوانـدمت