وفا کردم، جفا بسيار کردي محبت ديدي و انکار کردي چه پيش آمد، به جاي در گشائي تو درها را همه ديوار کردي تـو را در خانة چشمم نشاندم بـه ديدارت غبار از دِل تکاندم بـه گِـرد بام عشقت عاشقانه کبوتـر وار دِل را ميپراندم تـو گفتي صاحب ناز و نبوغي هنـر را تک چراغِ پُر فُروغي تو ميگفتي دروغ از من مجوئيد ولي ديدم که سر تا پا، دروغي تـو در نـارو زدن ليلاج بـودي تـو بر فـرق دورنگي، تاج بـودي رفيق راه خويشت خوانده بـودم تـو در انديشة تـاراج بـودي زدي آتش به تار و پود جانم رساندي کارد را بر استخوانم برو ديگر نمي خواهم در اين شهر به اميدي که برگردي، بمانم