دم بي‌غم

← بازگشت به فهرست اشعار

سوختم در آرزويت، اي دم بي غم بيا اي دم بي دردسر، اي بي‌خيالي دم بيا تا نپاشيده است، باقيماندة بزم مرا بد بياري در گذرگاه زمان از هم بيا خسته گشتم پشت اين درهاي بسته، خسته‌ام در جدال بي‌امان با غم، کم آوردم بيا تا نگرديده است، سرو قامت لرزان من زير باره برگ‌ريز آرزوها خم، بيا زخم بيداد زمانه، بر دِلم کاري شده است اي به زخم کهنه‌ام کاري‌ترين مرهم بيا در چنين حالي که احساس جواني از شباب مي‌کند چون سايه‌اش از ديدن اورَم، بيا