ديدمت روزي که بر بالم پر پرواز نيست يک دراز درهاي آزادي، به رويم باز نيست ديدمت روزي که جز نقش پريشان خاطري هيچ نقش ديگرم، ديگر به چشم انداز نيست بي تو دِلگير است، باغ دِلگشاي خاطرم بي تو حتّي سايه اي زان سرو هاي ناز نيست دوست دارم زخمه اي شيرين به تار دِل زنم بخت نا سازم ولي همراه با اين ساز نيست ماه بيمهرم، تو ميداني که بر بوم دِلم هيچ نقشي خوشتر از ياد تو و اهواز نيست سالها زآن ساعت با من به سر بردن گذشت سالها دِلواپسي را فرصت ابراز نيست با دِل ديوانة من دامن البرز سبز دِلنشينتر زآن ديار گرم نفت و گاز نيست باز گرد و باز گردانم به شبهاي شباب نازنينم عشق هرگز خالي از اعجاز نيست