دِل سرگشتهام خوش بود در سينه دِلي دارم به نام دِل نميدانستم اما قاتلي دارم در اين بيرون شدن از چاله و در چاه افتادن رهي ناآشنا و رهنماي غافلي دارم نه زين آرامش از طوفان بعد از آن پريشانم شکسته زورق افتاده دور از ساحلي دارم شب تاريک و بيم موج و من در قاب چشمانم هراس انگيز گرداب مخوف و هايلي دارم نميدانم چه بايد کرد ميدانم نميپايد به روي آب و آتش نامقاوم منزلي دارم درِ اين کلبة متروک را دستي نميکوبد زِ چشم افتادهام بيدود و بيدم محفلي دارم مرور خاطرات رفته خون آرد به چشمانم بر اوراق جواني نقش مُهر باطلي دارم نه از دور شبابم کام بگرفتم نه در پيري فنا گرديده عُمر بيخود و بيحاصلي دارم