به تنگي دِلهاي دِل تنـگها دِلم را شکستند، دِل سنـگها به نامـردي و ناسپـاسي زدنـد بـه پيشـانيـم نقـش آژنـگها در غم گشودند، نا دوستان به رويـم، به انـواع نيرنگها ميـان من و بـودن و مانـدم جدايـي فکنـدنـد فـرسنـگها به پاداش يک رنگيم سوختند ز پا تا به سر اين دو صد رنگها اگر ديگر از تار شعر شباب نخيزد، به غير از غم آهنگها از اين جو فروش شان گندم نما نشستـه بـر آيينـهاش زنـگها