دِل بي‌داد خواه

← بازگشت به فهرست اشعار

نمي‌دانم، نگاهش از نگاه من، چه مي‌خواهد شب چشمانش از روز سياه من، چه مي‌خواهد مگر آن سنگدِل غير از وفاداري چه ديد از من ز فرياد و فغان و اشک و آه من چه مي‌خواهد نمک بر زخم من مي‌پاشد و با من نمي‌گويد ز روز افزوني حال تباه من، چه مي‌خواهد پس از يک عُمر خودداري، زبان نيش دار او به پرخاش از دِل بي دادخواه من چه مي‌خواهد دِلش گه بر سر مهر است و گه نامهربان با من از اين اندوه و عيش گاه گاه من چه مي‌خواهد نمي‌دانم بهانه جو بت جور آشناي من ز آزار دِل دور از گناه من چه مي‌خواهد شباب اي کاش مي‌دانستم از من، آنکه مي‌سازد نگاهش هر کجا سدّي به راه من، چه مي‌خواهد