درام تنهايي

← بازگشت به فهرست اشعار

در اين سکوت شب و ازدحام تنهـايي به خط جور رسيدم، زجام تنهـايي غرور اگر بگذارد، به گريه، مي‌گيـرم من از زمين و زمان انتقام تنهـايي کشيده تيغ سخن را در اين سياهي شب خيـال خستـة من، از نيـام تنهـايي نماز وحشت شبهـاي بـي‌قراري‌هاست قعـود قـامت من، در قـيـام تنهـايي کنون که قافيه تنگ است و قصه طولانيست قصيده ام، غزلي شد، به نام تنهـايي نصيب مرغ قفس زاد نيست، مي‌دانم دمـي به عُمر رهـايي، ز دام تنهـايي به جـز براي دِل تنگ خود، نمي‌خواند پرنـده‌اي که زند پـر، به بام تنهـايي ميـان جمع پريـشان دِلان، منـم تنـها ستــارة ســريــال درام تنهايـــي قسم به حرمت پيران که شعر من، ز شباب نبوده است، به غير از پيام تنهايي