باز شب شد، واژهها شب زنده دارم مي کنند تا طلوع آفتاب اختر شمارم ميکنند پيش چشمانم يکايک، واژهها سان ميروند سايه روشنها ز خود بياختيارم مي کنند زخمههاي تارزن آهنگ موزون مي شوند رخنه اين نو نغمه ها در پود و تارم مي کنند آنچه در سر دارم از ناگفتهها، ننوشتهها موج زن گرديده، بحر بيگُدارم ميکنند شعرها در حال هشياري حريفم نيستند آن زمان کز خويشتن رفتم شکارم ميکنند سوختن ها، ساختن ها، اشک ها، لبخند ها مي کِشند و مي کُشند و بي قرارم مي کنند درگشايي مي کند دست دلم از بيت ها بيت ها در باورستان ماندگارم مي کنند در سکوت خلوتي دلخواه، شاعر ميشوم ناز پرور غنچهها، گل در کنارم ميکنند زير و رو گرديدن گل واژههاي بي شمار در گدازستان دل، صاحب عيارم ميکنند شاعرانه شور ميبخشندم و آسيمه سر در گلستان سخن رشک هَزارم ميکنند بر رُخم در ميگشايند از جواني، يادها فارغ از وسواس نام مستعارم ميکنند رهزنان دل، دوباره راه بندان ميشوند همره خود راهي آن روزگارم ميکنند با نگاهي ره به روز و ماه و سالم ميزنند بر جواني و جنون آيينه دارم ميکنند فتنة جادوي چشم آن همه فرهاد کش بي خيال از کوه غم، شيرين شکارم مي کنند مي روند امّا نه از خاطر که در دشت خيال باز تا باز آمدن چشم انتظارم ميکنند با تبسّم، سنگ بر قفل سکوتم مي زنند بوسه هاشان پر ز شعر آبدارم ميکنند لاف دانش مي زنم، بر عقل مي بالم، ولي دل رُبايان دور از دور و مدارم ميکنند در فضاي بي کران خاطرم، پروازها رو به کارون رهسپارِ شهرِ يارم ميکنند سوي نخلستان ساحل مي برندم گاه و گه دست در دستان او، قايق سوارم ميکنند ناشکيبا نيستم، امّا مرور خاطرات گاهگاهي سخت دلتنگِ ديارم ميکنند خاطرات تلخ و شيرين در خزان روز شباب شادمان گاهي و گه اندوهبارم ميکنند نيستم هرگز پشيمان ز آنچه بر من رفته است کان همه آموخته، آموزگارم ميکنند تنگ دل از چشم تنگ قدرنشناسان نيم قدردانان بي تکلّف کامکارم ميکنند بذرپاشان، باز هم در برگ ريز زندگي آن درختِ سبزِ پر از برگ و بارم ميکنند سايه ام را در غبار افتاده مي پنداشتم خرّم از آنم که اينان سايه دارم ميکنند حال بگذاريد، برگردم به مضموني دگر گويم از آنان که غرق افتخارم ميکنند مهربان ياران همراهي که در هر پيچ و خَم سير در ديوانِ پُر نقش و نگارم ميکنند من همان گلدان گل پژمردة پاييزيم گل به دامن آوران، پر از بهارم ميکنند هر چه مي کوشم که تا پنهان شوم در لاک خويش باز اين مهر آشنايان، آشکارم ميکنند در سرآغاز حضور فصل سرد زندگي دستگيرم ميشوند و پايدارم ميکنند تا سپاس آرم به جا زين مهرورزي هايشان ناقل اين بيت ناب شهريارم ميکنند «نازنينان گوهر تحسين نثارم ميکنند نيستم شايان تحسين شرمسارم ميکنند» به مناسبت تقديري که دوستان شاعر و هنرمندم در روز دوشنبه مورخ 10/ 2/ 1397 در روز معلم و در تالار شهيدان نژاد فلاح از من به عمل آوردند سروده و در مقام قدرداني و تشکر در همان مجلس قرائت کردم