در غبار جاده گم کرديم راه خويش را با دو دست خويشتن کنديم چاه خويش را خواب بوديم و پي تعبيرخواب انداختيم بيسبب بر گردن چرخ اشتباه خويش را کودکانه، با فريبي آشکارا، ريختيم طرح تلخ روز و شبهاي سياه خويش را گرچه بر گردن نميگيريم، امّا ميکشيم بار سنگين مکافات گناه خويش را شوق بردن بودمان در سر، دريغا باختيم در قماري تلخ، نقد سال و ماه خويش را بعد از آن شب، روز و شب آيينه داري ميکنيم با نگاهي خسته نقش اشک و آه خويش را جز پشيماني به عُمر خود نميبيند، شباب هر که در غير خدا بيند، پناه خويش را