در عالم خيال

← بازگشت به فهرست اشعار

تو با من هستي و من با تو هستم، در خيال اما جدايي عالمي دارد به اميد وصال اما خدايا مي‌شود روزي به سويم باز برگردي چراغ خانه‌ام باشي به روز و ماه و سال اما به پايان آوريم اين راه باقي مانده را با هم بنا سازيم از نوع آشياني ايده‌آل اما چه مي‌شد مي‌گرفتم از تبسم‌هاي شيرينت جواب تلخ کامي‌هاي خود را بي‌سؤال اما گشودم بهر تسکين دِلم، ديوان حافظ را نويد ديدنت را ديدم از تفسير فال اما ز صهباي نگاهت جرعه‌اي جانبخش مي‌خواهم بود تا فصل گل پاشيدن باد شمال اما زمان تنگ است مي‌داني و مي‌دانم نمي‌ماند مرا زين بيش بهر ديدن رويت مجال اما شبابت پير شد، پژمرده شد، برگرد و برگردان به جسم نيمه جانش با نگاهت شور و حال اما