برگرد و بده خاتمه بر فصل خزانم با آمدن خود، به بهاران، برسانم شمعم بکن و شعلة شعرم به لب آور در خلوت شبهاي خيالت بنشانم پا تا سر من غرق غبارِ غم دوريست با بال نسيم نفس خود، بتکانم بشکن قفسم را، بنوازم، بغلم کن مگذار که در حسرت ديدار بمانم من روح وفا هستم و آيينة احساس بي من منشين در تن عشقت بدمانم بگذار به روي لب من جام لبت را مگذار بميرم، ميماندن بچشانم عيد آمد و هنگام سفر کردن عشاق من بيتو سفر کردن و رفتن نتوانم گر سبز نگردي به سر سفرهام، امسال تا سال دگر رخت سلامت نکشانم روزم به و ماهم به وسالم نشود به گر آية تحويل ز چشم تو نخوانم در تنگ بلور نگهم، ماهي من باش رقصي بزن، از غصة دوران برهانم من مرغ شکسته پري از شهر شبابم بال و پر من باش و به آنسو بپرانم