به شورانگيزي چشمانت اي شيرينتر از جانم که من از عشق جز رسم وفاداري نميدانم به حُسن يوسف و هنگامة حال زليخايي به ديوان وفا تهمت نصيبي پاک دامانم در اوج گل پرستيدن، ندارم عزم گل چيدن نميخواهم به زير پاي غنچه، خار بنشانم من از برق نگاهت سوختم پا تا به سر، امّا دِلم راضي نميگردد ترا با خود بسوزانم تو در آغاز راه دِل ربودنهاي خود هستي و من آن سوتر از پيوستگان خط پايانم ندارم رخصت همراهيت، بگذارم و بگذر تو پاي تاختن داري و من از پاي ميمانم من آن آتشفشان خامُش افتاده از جوشم من آن درياي محروم از تمّوجهاي توفانم دِلم بهر رهايي از قفس پر ميزند، امّا پروبالي شکسته دارم و پرواز نتوانم شبي در بيستون درد، گم کردم شبابم را غمش را تا که هستم روز و شب، گهواره جنبانم