اي نگاهت خوشتر از صد باغ و صد بستان مرا شوق ديدار تو بر تن مي دماند جان مرا جلوة حسنت به جمع دلربايان، مينهد چون دگر دلدادگان انگشت بر دندان مرا زير بار نامرادي، زنده مي دارد، هنوز ياد آن عهدي که بستي، پاس آن پيمان مرا هر نسيمي کز گذرگاه خيالت مي وزد ميکند در برگ ريز عمر، گلباران مرا خاطرات خوبت اي خاتون قصر هستيم داد ره در بارگاه عشق جاويدان مرا گر اميد بار ديگر ديدنت در دل نبود سختي دوري ز ديدارت نبود آسان مرا در دل توفان بي رحم بلا، گرديده است بادبان کشتي عشقت بلا گردان مرا دل به درياي دو چشمانت سپردم نازنين ناخدايي کن به ساحل بر، از اين توفان مرا بيش از اين با قهر و نازِ گاه و بيگاهت مکن بر سر دار اميد و بيم، آويزان مرا روي از من برمگردان، چشم از چشمم مپوش تا نبيند هيچ چشمي، بي سر و سامان مرا زخمدار تيشة عشقم، لب از هم باز کن خنده اي شيرين بزن، مگذار بي درمان مرا بي نياز از آرزو گردم، اگر با بوسه اي زان لب نوش آفرين خود کني مهمان مرا غم درون بند تنهايي، اسيرم کرده است دستگيرم باش و بيرون آور از زندان مرا مي شود رنگينتر از اردي بهشت و فرودين با دوباره ديدن تو، آذر و آبان مرا موج گشتم، بوسه تا بر ساحل وصلت زنم شد شکستن قسمت از آغاز تا پايان مرا قطرهقطره آتش عشق تو، آبم مي کند مي چکاند روز و شب از ديده بر دامان مرا اي بهاري چهرة محبوبِ دلخواهم، مخواه در فراق روي خود همرنگ پاييزان مرا جا به قلبم کردي و قلب من از جا کنده شد رفتي و رفتم زِ خود، برگرد و برگردان مرا من همان اعرابي گم کرده راه کعبه ام کاين چنين افکنده بخت بد به ترکستان مرا هيچ ميداني به سختي مي کشم بارِ نفس نيست ديگر فرصتي تا لحظة پايان مرا غم ندارم، گر جواني را به پايت ريختم ديدنت در پيرسالي مي دهد تاوان مرا عمر، کوتاه هست، بهر ديدنم تعجيل کن تا اجل بيرون نيفکنده است زين ميدان مرا بر نيامد کاري از تدبيرم و تقدير، کرد بيشتر از پيشتر، هر روز سرگردان مرا کي فزون ز اندازه مي خوردم، که با درد خمار چرخ گردون داد جا در محفل مستان مرا آتش دوري ز دلداران، تنم را آب کرد ريخت از پا تا به سر، چون ابر در نيسان مرا گفته بودم باز مي گردم به شهرِ آرزو گفته بودي بارها، گويندة هزيان مرا سالها بگذشت و بُرد از دامن البرز کوه ياد تو تا ساحل سرسبز نخلستان مرا تا کِنار سايه ساران کُناران بلند تا ديار شبنم و شرجي و شب مستان مرا سوي رقص شعله ها در بزم شب آلود شهر سوي اهواز آن عروس خاک خوزستان مرا آبياري کرد، کارون خيالِ خاطرت در کويرستان غم، از ديده تا دامان مرا عشق، بار ديگرم در قايق يادت نشاند رقص پاروي خيالت کرد قايقران مرا دختر قايق نشيني، زلف خود را تاب داد بُرد در امواج کارون با سر انگشتان مرا گردش چشمش دِمار از روزگار من کشيد کفر زلفش راه زد بر دين و بر ايمان مرا با نگاهش آتشي بر التهاب آب زد کرد چون برگي رها، در باد و در باران مرا در دلم ياد فريدون و بلم را زنده کرد داد با لبخند شيرينش به پيکر، جان مرا تار مجنون نگاهش در گذار از موج ها قيس تر از قيس عامر کرد ليلي خوان مرا وه چه رؤياي خوشي، اي کاش مي ماندم به خواب کاش بيداري نمي کرد اين چنين ويران مرا مي روم از دست، تا هستم، فراموشم مکن شمع خاموشم به ديداري بر افروزان مرا بازگرد و بازگردانم به شبهاي شباب بازکن دروازهاي بر رُخ از آن دوران مرا