دانه و دام

← بازگشت به فهرست اشعار

دانه پاشيدي به راهم، طعمة، دامت نگشتم شاهد رعنائيت بودم ولي رامت نگشتم در سکوت از سر پرانيدم هواي پر زدن را خو گرفتم با رهايي، کفتر بامت نگشتم آزمونِ آزمون پس دادگان سودي ندارد دِل گرفتم از تو و دِلخوش به پيغامت نگشتم تشنة بوسيدنت بودم، لب خود را گزيدم سنگ بستم بر شکم، محتاج بادامت نگشتم تا برقصاني مرا، در رقص آوردي تنت را فتنه بر پا کردي و مفتون اندامت نگشتم بوي صهباي غرورت بر مشامم خوش نيامد جان به در بردم از آن ميخانه و جامت نگشتم بازِ بازارِ پُر از تزوير تو، پا پس کشيدن باب ميل و باعث شيريني کامت نگشتم من کز اول خوانده بودم آخر اين داستان را قهرمان قصة آغاز و انجامت نگشتم خرده بر من از چه مي گيري، رفيق نيمه راهم همدِلي با خود نديدم از تو، همگامت نگشتم ديگر اکنون تا فراموشت کنم، در شعر، حتّي خواستارِ بر زبان آوردن نامت نگشتم تا نپنداري که من بازيچة دست شبابم اقتدا بر پير سالان کردم و خامت نگشتم