گرچه خاموشم، ولي آتش به جانم ميکنند دشمنيهايي که با من دوستانم ميکنند اهل دردم، اهل عشقم، اهل احساسم، ولي مردم بـيدرد، چونان خود گمانم ميکنند سالها درس وفـا آموختـم بر ديگـران بخت بدبين بـيوفايان امتحانم ميکنند دست در کار گـره بـر کار خلـق اندازها همنشين با پاي در دامن کشانـم ميکنند ناخدايـان خـدا گم کـردة بـيرهنـما سرنشيـن کشتـي بيبادبانـم ميکنـند دست و پـا افتـاده در زنجيـر زندان غمم بيغمـان در نـامـرادي داستانـم ميکنند شاعـر شعـر بهـارانم که بـيشور شبـاب شهـر زاد قصـه پـرداز خـزانم ميکننـد