دامان وصال

← بازگشت به فهرست اشعار

چشمم رخ زيباي تو، هر چند نديده است گوشم ز لبت، گرچه پيامي نشنيده است بر بوم خيالم، به خدا، خامة تقدير جز طرح تمناي تو، نقشي نکشيده است از دايرة مهر تو، مرغ دِل تنگم با بال و پر باز، به بامي نپريده است شد هستيم از دست و به دامان تو دستم با آن همه دنبال دويدن، نرسيده است با نقد جواني، به جهان ناز ترا، کس بهتر ز من، اي من به فدايت نخريده است انگار که شوريده سري از دِل من گفت روزي که چو من، از تو، تو را مي‌طلبيده است «ما از تو، به غير تو، تمنّا ننموديم حلوا به کَسي ده که محبّت نچشيده است» ما را زِ تو اين بس که به تن حال و هوايت پيرانه سر اين روح جواني، به دميده است اي، آن که به جز رشتة مهرت، دِل ما را هرگز به رهي، رشتة ديگر، نکشيده است هر چند شباب از ثمر نخل تمنا يک دانه به کام دِل ديوانه، نچشيده است سرحلقة جمعيست، که کس از لب آنان تا هست به جز نام شما را نشنيده است