خيال کودکي

← بازگشت به فهرست اشعار

کاش مي شد باز مي گشتم به حال کودکي عيش مي‌نوشيدم از جام وصال کودکي از حضيض پير سالي کاش با اعجاز عشق باز مي گشتم به اوج ايده آل کودکي در شب تنهايي‌ام چون بدر، مي تابيد کاش بارِ ديگر بر شبستانم هلال کودکي گفته بودم بعد از اينش باز مي بينم به خواب خواب را دزديده از چشمم خيال کودکي ياد باد آن روزها را کز زمين تا آسمان مي پريدم با پر احساس و بال کودکي کاش با فصل رسيدن هيچ پيوندي نداشت چيده از سرشاخه مي‌شد سيب کال کودکي يا که از جوي جواني تا به پيري مي گذشت بي غم از آلوده گرديدن زلال کودکي ياد آن عهدي که شيرينتر ز صدها صلح بود در ميان کوچه ها جنگ و جدال کودکي روزِ از پاي اوفتادن با همه ناباوري باورم شد رفت از دستم مجال کودکي در گذرگاه زمان، ديدم زوال عمر را راقم هستي، رقم زد با زوال کودکي محو در گرد و غبار غصة ايام گشت جلوه‌هاي ماه بي مهر جمال کودکي اي صداي آشنا، در اين سکوت سينه سوز مويه کمتر کن ز سوگ ماه و سال کودکي هرچه مي‌خواهي بخوان، بر خوان اندوهم مخوان برنمي‌گردد دريغا قيل و قال کودکي برف پيري بر سرم بنشسته با کوچ شباب کاش ميشد باز مي‌گشتم به حال کودکي