شکستي، ساکت و آهسته و آرام قلبم را ز کار انداختي آخر به يک پيغام قلبم را من از رسم و ره پيمان شکنها بيخبر بودم به بازار وفا بردم به ناهنگام قلبم را پس از آن زخم کاري، ناجوانمردانه افکندي چو مرغ بال و پر بشکستهاي در دام قلبم را به حيرت مانده ام تا بعد از اين توفان بنيان کن چه بگذارم در اين آتش به جاني، نام قلبم را دريغ از روز و شب هاي گرانقدري که ميکردم رها با خوش خيالي در کف اوهام قلبم را پس از پاشيدن بزم نشاط و شاديم کردي به بيمهري، براي بادة غم، جام قلبم را ز هر چه راه با دِلبستگي دارد، بريدم دِل چو ديدم در ديار آرزو، ناکام قلبم را اگرچه رفت او چون رفتن دور شباب من پياپي ميرسد با ياد او الهام، قلبم را