ديدنت خواب خوشي بود که تعبير، نداشت در پِيَت از نفس افتادم و تأثير نداشت پيرِ عقلم گهِ ديدار تو، تير دگري جز تمناي تـو در تـرکشِ تدبير نداشت آن چنان کوک به ديدار تو شد، ساز دِلم که نگاهي به گذرگاه بم و زير نداشت سپر انداخت، چنان پيش نگاهت، نگهم که دِل از دست شدن، فرصت تأخير نداشت به نگاهت که به يک ضربه زمين گيرم کرد برق چشمان ترا تيغة شمشير نداشت بندِ بر پاي دِل افتادة من، ميگويد گره زلف ترا، حلقة زنجير نداشت دِل سپردن به تو کز حال دِلم بي خبري حاصلي حيف به جز نالة شبگير نداشت همة هستي من بي تو به جز غصه و غم دور از چشم تو در طالع و تقدير نداشت گِرد رخسارِ تو سرگشته تر از چشم شباب به دو چشم تو قسم، اين فلک پير نداشت