گفته بودم تا به ترکت گويم، امّا دير شد خواستم دِل از تو برگيرم دِلم دِلگير شد در مصاف عشق، عقل عافيت انديش هم با تمام زيرکيها، پاي در زنجير شد بيشتر، هـر قـدر کوشيدم، فراموشت کنم نقش يادت بيشتر در خاطرم تصوير شد گرچه پوشاندم ز چشمان تو اشک و آه را نالههايم، نم نمک فرياد عالمگير شد زير بار بيستون درد، فرهادِ دِلم باهمه تاب و توان، از جان شيرين سير شد در شگفتم از حساب جبر و کار اختيار اختيار و جبر هم، بازيچة تقدير شد اي که ميدانم نصيبم از تو جز اندوه نيست خواب سرگردانيم با ديدنت تعبير شد بعد عُمري، بيخيال از آنچه پيش آمد، شباب در حصار حسرت بيهم زباني، پير شد