تو فريبندهترين شعبده بازي، آري پاي تـا سر طمعي، طعمة آزي، آري در تو يک ذره حقيقت نتوان يافت که تو نه فقط آينه، بل عين مجازي، آري نيستي آنچه که ميگويي و ميپنداري ناز مفروش که خود غرق نيازي، آري ميزني دم زِ هنرمندي و ميدانم من که هنرمندترين معرکه سازي، آري هنر ناب تو انکار حقايق شده است تو هنرپيشة خط خورده جوازي، آري ميروي ليک رهت، روي به ترکستان است تو تَوَهُم زده در فکر حجازي، آري تو اسير هوسي، جهل تو مادر زاديست نخرم خرمن ناز تو به غازي، آري دور کن از سر بي مغز خود اين باد غرور نکند قافيـه را بـاز ببازي، آري پاک از دفتر عُمرت شده، آيات شباب در شگفتم که پس از اين، به چه نازي آري