خستهام من، خسته از اين زندگاني خستـه از نـامـردمي، نـامهـربانـي خستـهام از حـرف تلخ نـارفيقـان خستـه از بـيهمدِلي، بـيهمزبانـي آتشم زد، برق سوزان نگاهي بـر دِلم بگـذاشت، داغـي جاودانـي زيـر آوار پـريشـان خـاطـريها شاخهاي بـشکستـهام، سـروي کمانـي هم نشينـم بـا شقايقهـاي وحشي همرهـم بـا کـاروانهاي خـزانـي تشنـهام من، تشنـة ديـدار ديگـر عاشقـم بر آن دو چشـم آسمانـي بـيخبـر از لـذّت دور شبـابـم پيـر انـدوهم، کجـا رفتـي جواني