خسته

← بازگشت به فهرست اشعار

خيالم خسته، جسمم خسته، جان خسته‌اي دارم سراپا، خسته‌ام، روح و روانِ خسته‌اي دارم نمي‌خواهم بگويم، بشنوم، خاموش بنشينم نمي‌دانم چه مي خواهم، گمان خسته‌اي دارم نمي‌بينم صفا در صحبتِ ياران سنگيندِل جدا از جمعِ دِلخواهان، جهان خسته‌اي دارم سياهي، سايه افکنده است، بر سر، سايبانم را نمي‌خواهم بمانم، آشيانِ خسته‌اي دارم قفس تنگ است و دِل تنگ است و من در فکر پروازم پر و بالم شکسته، آسمان خسته‌اي دارم کتابم را ببند و شعرهايم را مخوان ديگر مپرس از حال و روزم، داستان خسته‌اي دارم شبيه سايه‌اي مانده است، با نام شباب از من پريشان خاطرم، نام و نشان خسته‌اي دارم