خستهام، خسته، ز تکرار بدم ميآيد زين شب و روزِ دِل آزار بدم ميآيد آن چنان خون به دِل از ديدن هر منظرهام کز تماشاي گل و خار بدم ميآيد کَسي امروز، خريدار گل عاطفه نيست من از اين يخ زده بازار، بدم ميآيد خون دِل ميچکد از ديده غيرت، به خدا زين همه مردم بيعار، بدم ميآيد من ز بس پرسه در اين کوچة بن بست زدم کز نگاه در و ديوار، بدم ميآيد تا نرفته است سر من به سر دار بخواب از تو اي ديدة بيدار، بدم ميآيد وحشت از منظرة روز جدايي دارم اگر از لحظـة ديـدار، بـدم ميآيد بيتفاوت سپري گشت، شب و روز شباب ديگر از ثابت و سيار، بدم ميآيد