خبري نيست ز رنگي ديگر

← بازگشت به فهرست اشعار

شصت و نه سال گذشت شصت و نه سال ز سر بر سنگ آمدنم شصت و نه سال از اين بودن و بيهوده به تنگ آمدنم شب به پايان نرسيد بخت را دست به دامان نرسيد گره از کار فروبستة من باز نشد عُمرم از دست شد و زندگي آغاز نشد شصت و نه سال گذشت شصت و نه سال ز درجا زدنم در مرداب ز انتظار عبث خيمه به دريا زدنم در مرداب خبري نيست ز کوچيدن شب خبري نيست ز روييدن روز تا درنگي ديگر خبري نيست ز رنگي ديگر آسمان هم به همان رنگ قديمي است، هنوز شصت و نه سال مرا گذر از شهر شب آلود خزان ديدن صبح سحر چيدن يک گل شاداب ز يک شاخة تر ديدن فصل بهار سايه‌اي هست فرورفته در آغوش غبار راستي را، چه ثمر که شوم بار دگر شاهد آمدن نيمة مرداد دگر من و تاريکي شب من و اين آه فرورفته به لب من و اين حال خراب من و اين چشمة چشمان پر آب من و تکرار پريشانيها خستگي، دِل زدگي نوميدي من و اين بي سروسامانيها شصت و نه سال گذشت شصت و نه سال ز ناديدن دوران شباب شصت و نه سال گذشت شصت و نه سال، دريغا به همين حال گذشت کرج 16/5/1391