خاک دامنگير

← بازگشت به فهرست اشعار

به اميدي که بينم بهتر از امروز، فردا را من از اين خاک دامنگير بيرون مي‌کشم پا را اگر چه دشمني‌ها کرد با من، چرخ بازيگر به کام خويش گردانم به جان دوست دنيا را به امداد تپيدنهاي دِل، افشا کنم آخر شکست بي‌صداي آينه از سنگ خارا را به جان صد قصيده درد طاقت سوز مي‌ريزم من اين توفان با دست غزل گرديده برپا را اگرچه دورم از سرچشمه، پيدا مي‌کنم روزي به هر شکلي که باشد راه پيوستن به دريا را به جٌرم دوري از رنگ دو رويي، با رياکاري شکستند آخر اين سنگين دِلان آيينة ما را شباب از چشم او در شعر خود الهام مي‌گيرد به پيري مي‌سرايد گر چنين اشعار زيبا را