خاطره‌هاي تلخ

← بازگشت به فهرست اشعار

تلخي خاطره‌هايي که به خاطر دارم سر راهت نگذارد به زمين بگذارم با چه انگيزه توان مردن تدريجي را دوري از دايرة هستي خود بشمارم شده ضرب المثل رانده ز هر در شدگان داستان گره افتاده شدن در کارم با تن خسته، کجا رحل اقامت فکنم حال کز بردن اين بار نفس ناچارم اين دِل کنده ز هر دِلبر هر جايي را به کجا باز ببندم، به چه کس بسپارم من که جز مهر متاعي به کفم نيست چرا بي‌خريدارترين رانده ز هر بازارم به چه اميد پس از اين همه نوميدي‌ها بذر اميد دگر بار به دِل مي‌کارم راه زين کوچة بن بست به جايي نبرم دير گاهيست که در بند در و ديوارم آنچنان خسته‌ام از سايه و همساية خود که ز همسايه و از ساية خود بيزارم بخت برگشته اگر پا به ميان بگذارد دست از دامن هر خشک و تري بردارم بس شکستند دِلمرا به جفا دِل شکنان عهد بستم که دگر دِل به کَسي نسپارم نشدم شاهد عيشي و شد از عهد شباب غــم‌جـانکاه، گِلِ‌کـارگهِ اشعـارم