تلخي خاطرههايي که به خاطر دارم سر راهت نگذارد به زمين بگذارم با چه انگيزه توان مردن تدريجي را دوري از دايرة هستي خود بشمارم شده ضرب المثل رانده ز هر در شدگان داستان گره افتاده شدن در کارم با تن خسته، کجا رحل اقامت فکنم حال کز بردن اين بار نفس ناچارم اين دِل کنده ز هر دِلبر هر جايي را به کجا باز ببندم، به چه کس بسپارم من که جز مهر متاعي به کفم نيست چرا بيخريدارترين رانده ز هر بازارم به چه اميد پس از اين همه نوميديها بذر اميد دگر بار به دِل ميکارم راه زين کوچة بن بست به جايي نبرم دير گاهيست که در بند در و ديوارم آنچنان خستهام از سايه و همساية خود که ز همسايه و از ساية خود بيزارم بخت برگشته اگر پا به ميان بگذارد دست از دامن هر خشک و تري بردارم بس شکستند دِلمرا به جفا دِل شکنان عهد بستم که دگر دِل به کَسي نسپارم نشدم شاهد عيشي و شد از عهد شباب غــمجـانکاه، گِلِکـارگهِ اشعـارم